د نیا ی مجازی آخرین مطالب پیوندها
آمار وبلاگ
جمعه 91 آذر 3 :: 5:19 عصر :: نویسنده : عارفی
حضرت زینب در مدت عمر شریف هفت مسافرت داشت فقط سفر(اول) بود که راحت و درکمال خوشی بود و آن وقتی بود که پدرش حضرت علی (ع) از مدینه به قصد کوفه حرکت کرد حضرت زینب هم در رکاب پدر بزرگوارش بود برادر و برادرزادگان موقع سوار شدن با عزت حضرت را سوار میکرد با عزت و احترام تمام وارد کوفه شد و هنگامی که حضرت علی (ع) در کوفه مستقر شد زن های کوفه توسط شوهرانش از علی (ع) خواهش کردند که اجازه دهد تا حضرت زینب برای زنها درس تفسیر بدهد آقا هم اجازه داد زن ها جمع می شدند از حضرت زینب درس تفسیر قران فرامی گرفتند. (سفردوم) بعد از شها دت پد ربزرگوارش با برادرانش به جانب مدینه بود در این سفر گرچه قلب زینب از شهادت پدر جریحه داربود لکن با عزت وارد مدینه شد. (سفرسوم) با برادرش اما م حسین(ع) ازمدینه به جا نب مکه بود ، (سفرچهارم) در8 ذی الحجه سال 60 هجری(ق) ازمکه به سمت کربلا بود بازبا کمال عزت و احترام هنگا م سوارشدن برمحمل وپیاده شد ن جوانا ن بنی هاشم پروانه واردراطرافش بود . (سفرپنجم) یازده هم محرم الحرام ازکربلا به کوفه واز کوفه به شا م بود که قلم وزبا ن ازتفصیل آن عا جز است، واقعاً ازهرواقعه جان گدازتراست ولی در عین حال بسیا رسا زنده بود ودرحقیقت مکمّل عاشو را شد که با خطبه ها وسخنرانی هایش روشن گری کرد وآل ابوسفیان وبنی امیه را برای همیشه منکوب ورسوا نمود ، بقول شاعر : دفن میشد کربلا درکربلا دانی چرا؟ / کارها بی سازمان میشد اگر زینب نبود ... خطباء وآن های که با سخنرانی سروکار دارند میدانند که خطیب هرچند هم که برجسته باشد در محیط که تحقیر شود ویا میط اختناق کما هوحقه سخنرانی نمیتواند اما زینب ازیک طرف تحقیر میشود ازیک طرف محیط اختناق وترور خستگی راه علی رغم تمام اینها درمجلس یزید شجا عا نه خطبه میخواند که کاخ فرعون زمان را بلرزه می اند ازد . (سفرششم) ازشا م بطرف مدینه ومراجعت بوطن بود ولی با قلب شکسته وروان گداخته با برادر رفته بود بی برادرآمد .(سفرهفتم) ازمدینه به شا م به اتفاق شوهرش عبدالله ومد فون شد نش در شا م وعمرمجلله زینب را 56 سا ل گفته اند وگفته شده که بنا بر اشهر روایات درمدینه منوره قحطی پیش آ مد وشوهرش عبدالله بن جعفر مزرعه درشا م داشت نا چار به اتفاق مجلله حرکت کرد ومجلله زینب در همانجا از دنیا رفت وقبرش درهما ن محوطه که متعلق به عبد الله بود دفن گرد ید وزیا رتگاه شد برای مشتا قان . ( اقتباس اززندگانی زینب کبری نوشته ایت الله شهید دست غیب) موضوع مطلب : جمعه 91 آذر 3 :: 8:8 صبح :: نویسنده : عارفی
یکی ماه رخسا ربا فرو جاه تنفرنمود از غلا م سیا غلا م سیه چهره شد تنگ دل چنین گفت با آن بت سنگ دل که ای زُهره روی عطارُد جبین برویم به چشم حقارت مبین که ما جمله تاریک و گر روشنیم همه عند لیبان یک گلشنیم ترا آنکه رخسار چون بدرداد مرا صورت لیلة القد ر داد اگرقطر? از سیاهیّ من بروی تو افتد بوجه حسن ازان خال حُسنت یکی صد شود خریدار حُسن تو بیحد شود وگر از بیاض توبر عکس کار برویم شود نقط? آشکار مرا خلق مبروص خوا نند و شوم گریزند از من به هرمرزو بوم مرا می سزد کزتو گیرم کنار ترا می نزیبد از من فرار . (جامع النورین)
موضوع مطلب : پنج شنبه 91 آذر 2 :: 6:31 عصر :: نویسنده : عارفی
گفته شده : شخصی میخواست ازدنیا برود لذا دستور داد تمام منسوبین اورا دربا لین او حاضر کرد ند واز همه ای آنها حلّیت طلبید ، اخرا لا مر از شتر خویش که برای سواری داشت نیز حلیت طلبید ، شتر گفت از آنچه برمن از بی آبی وبی علفی گذشته وهر صد مه ای دیگر را می بخشم ، مگر آنکه گا هی اوقات افسار مرا به پا لان الاغی می بستی وخود ت سوار او میشدی ومرا بد نبال الاغ می بر دی و مرد م نگاه میکرد ند این کار برای من خیلی سخت میگذ شت واز این کا رت هر گز حلّیت نمید هم و درقیامت ازتو مؤاخذه میکنم که چرا هتک من کردی والاغ را برمن مقد م داشتی مگر نمیدانی مقد م داشتن کوچک ونا دان را بر بزرگ ودانا جنا یت غیر قابل بخشش است .(صدوده حکایت ص254 )
موضوع مطلب : پنج شنبه 91 آذر 2 :: 6:29 عصر :: نویسنده : عارفی
آموخته ام اگر تا کنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا برایم بهترش را در نظر گرفته است. آموخته ام که زندگی دشوار است ولی من از او سخت ترم. در لایتناهای حیات آنجا که من ساکنم هر چند زندگی همواره دگرگون می گردد همه چیز عالی و کامل و تمام عیار است. نه آغازی هست نه پایانی آنچه هست تنها چرخش و چرخش جوهر و تجربه هاست. زندگی هرگز مانده و کهنه و ایستا نیست زیرا هر لحظه همواره سرشار از طراوت و تازگی است. من با قدرتی که مرا آفرید یگانه ام و این قدرت این اختیار را به من داده است که شرایط خود را بیافرینم. هر آنچه هستی بهترینش باش اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی بوته ای در دامنه ی کوهی باش ولی بهترین بوته ای باش که در کنار راه می روید، اگر نمی توانی درخت باشی بوته باش اگر نمی توانی بوته ای باشی علف کوچکی باش و چشم انداز کنار شاهراهی را شادمانه تر کن، اگر نمی توانی نهنگ باشی فقط یک ماهی کوچک باش ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه. همه ی ما را که ناخدا نمی کنند ملوان هم می توان بود در این دنیا برای همه ی ما کاری هست کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر و آنچه وظیفه ی ماست چندان دور از دسترس نیست، اگر نمی توانی شاهراه باشی کوره راه باش اگر نمی توانی خورشید باشی ستاره باش. با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند هر آنچه هستی بهترینش باش. آن قدر به آینده فکر می کنیم حال را از دست می دهیم. چرا این همه نگرانی، خودش بزودی خواهد آمد. تنها راه درست آینده ما این است که در همین لحظه باشیم. زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانیم عوض کنیم، بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است، که تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهیم. این تنها زمانی است که اهمیت دارد، این تنها زمانی است که وجود دارد. به زندگی مان ایمان داشته باشیم تا تمام زیبایی ها را درک کنیم و شکرگزار خدا باشیم.
موضوع مطلب : پنج شنبه 91 آذر 2 :: 3:29 عصر :: نویسنده : عارفی
شخصی اب داخل شیر میکرد ومیفروخت اتفاقاّ اب سیل طغیان کرد وگوسفندان اورا غرق کرد ان شخص گریه میکرد ومیگفت اب های شیر اند ک اند ک سیل گردید. موضوع مطلب : پنج شنبه 91 آذر 2 :: 3:28 عصر :: نویسنده : عارفی
روزی مردی با عیا لش مشغول غذا خوردن بود ودرمیان سینی شان مرغ بریان کرده بود سا ئلی دری خانه امد او را مأ یوس نمود ند اتفا قی افتا د ان مرد فقیر شد وزنش را هم طلاق داد زن شوهر دگر اختیار کرد روزی شوهر د ومی با او غذا میخورد ومرغ بریا ن پیش شان بود که سا ئلی از درب منزل سؤال کرد مرد بعیا لش گفت این مرغ را به سا ئل بده زن چون مرغ را برای سائل برد دید شو هر اولش است گریان برگشت شوهرش سبب گریه اش را پرسید گفت سا ئل شوهر ا ول من بود شوهر د وم گفت والله سا ئل اول من بود م که محرو مم نمود ید . موضوع مطلب : پنج شنبه 91 آذر 2 :: 12:56 عصر :: نویسنده : عارفی
تناسل حضرت آدم و حوا
موضوع مطلب : چهارشنبه 91 آذر 1 :: 5:29 عصر :: نویسنده : عارفی
گفته شد ه: روزی دزدی را نزد مأ مون آورد ند مأ مون به او تُندی کرد که چه شده درزمان حکو مت من دزد ی میکنی؟ دزد گفت : (سرقت فسرقت) ای مأ مون تو از بیت المال حقوق ما مسلمین را دزد ی میکنی ومن نا چارم که دز دی کنم .(صدوده حکایت ص119 )
گفته شده : شخصی میخواست ازدنیا برود لذا دستور داد تمام منسوبین اورا دربا لین او حاضر کرد ند واز همه ای آنها حلّیت طلبید ، اخرا لا مر از شتر خویش که برای سواری داشت نیز حلیت طلبید ، شتر گفت از آنچه برمن از بی آبی وبی علفی گذشته وهر صد مه ای دیگر را می بخشم ، مگر آنکه گا هی اوقات افسار مرا به پا لان الاغی می بستی وخود ت سوار او میشدی ومرا بد نبال الاغ می بر دی و مرد م نگاه میکرد ند این کار برای من خیلی سخت میگذ شت واز این کا رت هر گز حلّیت نمید هم و درقیامت ازتو مؤاخذه میکنم که چرا هتک من کردی والاغ را برمن مقد م داشتی مگر نمیدانی مقد م داشتن کوچک ونا دان را بر بزرگ ودانا جنا یت غیر قابل بخشش است .(صدوده حکایت ص254 )
روزی هارون الرشید از بهلول پرسید میل داری که خلیفه بشی ؟ بهلول گفت هر گز میل ندارم زیرا من تا کنون مرگ چند خلیفه را دیده ام ومرگ چند خلیفه ای دیگر را خو اهم دید ولکن یک خلیفه هم مر گ بهلول را ند یده وتوهم نخواهی دید.(صدوده حکایت ص170 )
گفته شده : ها رون الرشید طیّ زمانی زیادی عما رت بسیارعا لی بنا کرد روزی با لای آن عمارت گردش میکر د چشمش به بهلول افتاد که در بیرون قصر قد م میز ند ها رون اورا صدازد وگفت تقا ضا دارم یک چیزی زیبا برای این عمارت زیبا بنویسی بهلول فوراً قطعه زغا لی پید ا کرد وبه این مضمون نوشت : گِل وآجُر وگچ را با لا بُر دی ودین را پا یین آ وردی پس اگر این سا ختمان از مال خود بنا کرده ای اسراف نموده ای که خد ا وند اسراف کنند ه را دوست ندا رد ، واگراز ما ل غیر است به تحقیق ظلم نمود ه ای وخداوند شخصی ظالم را دوست ند ارد. (صدوده حکایت ص167 )
گفته شد ه که : بعد از آنکه حا تم اصم ازد نیا رفت اورا در خواب دید ند واحوال اورا پرسید ند گفت خداوند مرا برای اینکه یک صد ای شنید ه را نشنیده گرفتم بخشید ، سؤال کردند آن کدا م است؟ گفت روزی شخصی در حضورمن نشسته بود نا گهان بادی از او صادر شد ومن برای که او خجا لت نکشد خود را به کری زد م وگفتم چند روزی است که گوش من سنگین شد ه است شما بلند تر حرف بزنید آ ن شخص خیال کرد که من راست میگو یم خجا لت نکشید ورفت ومن برای اینکه مبا دا قضیه کشف شود ازآ ن روز به بعد خود م را بکری زد م بطوریکه معروف به حاتم اصم (حاتم کر ) گردیدم . (صدوده حکایت ص270 )
موضوع مطلب :
حجاج بن یوسف ثقفی از طرف عبد الملک بن مروان حکومت کوفه را در اختیار داشت بسیار سفا ک و خون ریز بود ازحد افزون شیعیان را بقتل رسا نید ، گفته شده که هند دختر نعمان که در حُسن وجما ل معر وف بود به دویست هزار دینار به نکاح خود درآ ورد ، روزی حجاج بدون خبردر اطا ق هند وارد شد شنید که هند با خود زمزمه میکند گوشه ای اطاق ایستا د تا بی بیند که هند چه میگوید ، دید هند مقابل آیینه ایستا ده خودش را آرایش میکند واشعاری میخواند باین مضمون : اسب گر چه بسیارنجیب باشد ولکن اگر اورا با اسب نا نجیب وبد خوی آبستن نمود ند قطعاً بچه ای او نا نجیب خواهد شد بعد بخودش خطاب میکند که ای هند بخود امید وار مبا ش که ازتو بچه ای صا لح بوجود آ ید زیرا هر چه تو خوب باشی شوهر ت حجا ج شرارت وپستی را بحد کمال رسا نید ه ، حجاج آهسته ازخانه بیرون آ مد وفو راً عبد الله طاهر را وکیل کرد تا اینکه هند را طلاق دهد ، ودویست هزاردینار مهریه ای هند را با طلاق نامه برای هند فرستا د وچون طلاق نامه بد ست هند رسید دویست هزاردینار را به عبد الله بخشید وگفت در مقابل مژده ای طلاق تما م این وجه را بتو بخشید م . این قضیّه بگوش عبد الملک رسید ازحُسن وجمال هند وسخا وت او متعجّب شد ، کسی را فرستا د که اورا برای عبد الملک خواستگاری کند ، هند به فرستاده ای عبدالملک گفت : به خلیفه سلام برسا نید وبگویید ظرفی که سگ در او ولوغ کرده لیا قت مقام سلطنت را ندارد . فرستا ده برگشت سخنان هند را برای عبد الملک نقل کرد ، عبد الملک ازکمال وادب هند بسیار درشگفت شد ، با ز فرستا ده را نزد او بر گرداند وگفت به هند بگو شارع اسلا می همان طو ری که خاک (1) را مطهِر ولوغ سگ قراردا ده عدّ ه را مطهر رحم تو از نطفه ای حجاج مقر ّر داشته است ومنتظرم که دعوت خلیفه را اجابت فر ما یید . (1)سگ اگر درظرفی ولوغ کند یعنی دهن بزند باید خا ک مالی کند بدون خاک ما لی پا ک نمیشود که در فقه (تعفیر ) تعبیر شده است .» با لا خره هند در جواب فرستا ده گفت : به خلیفه بگو که دعوت خلیفه را اجا بت میکنم بشرطیکه دستور دهد تا مرا در کوفه عقد نما ید واز برای برد ن من بشا م هودج سلطنتی مقر ر دارند و از کو فه تا شا م مهار نا قه ای من بر دو ش حجا ج با شد تا مرد م بد انند تو هین که حجا ج بمن نمود ومرا مطلقه کرد این مقد مات سعا دت من بو ده که ازحباله ای نکاح او بو صا ل خلیفه بر سیم . عبد الملک تقاضای هند را اجابت کرد وبه حا کم خود حجاج نوشت ودستور داد که هند را برای او عقد کند واورا در هودج سلطنتی بنشاند وخود ش شخصاً مهار نا قه را بیگیرد وهند را با احترا م تما م ازکوفه تا شا م بیا ورد ، حجاج هم جرئت مخا لفت ند اشت دستور عبد الملک را انجا م داد وشخصاً مهار ناقه گرفت ازکوفه تا شام پیا ده میرفت ، چهل منزل پیاده راه رفت هند در بین را خیلی حجاج را اذ یت کرد گاهی میگفت آهسته برو وگاهی میگفت پیا ده ام کن که حرم خلیفه استرا حت کند و..... یکدفعه یک دینار را از هودج به زمین اندا خت گفت حجاج درهم را بمن بد ه حجاج بر داشت دید دینار است حجاج گفت ملکه این دینار است هند خندید وگفت حمد میکنم خدا را که ازمن در هم را گرفت ودر مقابل دینار عطا فرمود . (صدوده حکایت ص50)
موضوع مطلب : چهارشنبه 91 آذر 1 :: 5:9 عصر :: نویسنده : عارفی
ازنا سخ التواریخ نقل شده : که چون حضرت علی (ع) برای جنگ صفین تشریف می بر دند به ذی قار رسید ند در (ذی قار) خیمه ای برای حضرت زد ند ، مرد م دراطراف آن صف آرای نموده بودند و بیرون آ مد ن حضرت را انتظار میکشید ند ، وچون بیرون آمد ن حضرت بطول انجا مید ابن عباس وارد خیمه ای حضرت شد دید حضرت مشغول وصله کردن کفش خویش می باشد ابن عبا س عر ض کرد مر د م به هدایت شما بیشتر نیاز دارد ند از این کاری که مشغول آن هستی حضرت توجه نفر مو د تا اینکه ازوصله ای کفش فا رغ شد بعد هرد و لنگ کفش را جلوی ابن عباس گذاشت فرمو د این را قیمت کن عرض کرد به نظر من قیمتی ند ارد شاید اگر به نصف درهم کسی اورا بخرد مغبون نشود ، حضرت فرمود به خدای که جان علی در دست اوست ریا ست بر شما از برای من بمقد ار این کفش هم قیمت وارزش ندارد مگر اینکه بتوانم در این ریاست حقی را اجرا کنم یا از با طل جلو گیری کنم . (صدوده حکایت ص172 )
موضوع مطلب : |
||